شازده رايان

شازده رايان جان تا این لحظه 8 سال و 1 ماه و 3 روز سن دارد

يک ماهگيت مبارک

يک ماهگيت مبارک


تاریخ : 08 اردیبهشت 1395 - 03:37 | توسط : مامان فهيم | بازدید : 861 | موضوع : فتو بلاگ | یک نظر

شناسنامه گل پسرم

شناسنامه گل پسرم


تاریخ : 15 فروردین 1395 - 02:54 | توسط : مامان فهيم | بازدید : 1771 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید

روز مادرمبارک

روز مادرمبارک

مادری

اولین،زیباترین، واقعی ترین و پابرجاترین عشقی است

که انسان ها تجربه می کنند
رایان کوچولوی مامان ممنونم بخاطر وجود نازنیت که باعث شدی نام زیبای مادر به من خطاب بشه امروز ۴ روزته اخرین روز بستری شدنت تو بیمارستانه
صبح به عزیز و مامان جون تبریک گفتم متاسفانه تازه شنیدم مادربزرگ بابامهدی فوت شد خدا بیامرزتش خیلی دوست داشت ببینتت روز اول به دنیااومدنت عکستو بهش نشون دادن از رو گوشی اینقد بوست کرد روحش شاد
تاریخ : 12 فروردین 1395 - 01:31 | توسط : مامان فهيم | بازدید : 631 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید

تقديم به شازده رايان

تقديم به شازده رايان

اين دسته گل خوشگل و بابا مهدي برات خريده
تاریخ : 08 فروردین 1395 - 21:03 | توسط : مامان فهيم | بازدید : 2417 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید

بستري شدن رايان کوچولو

بستري شدن رايان کوچولو

ظهر روز هشتم فروردين از بيمارستان مرخص شدم خيلي خوشحال بودم با عروسک نازم رفتيم خونه مامان جون عزيز وآقاجون رايان کوچولو هم نهار خونه مامان اينا بودن وقتي رسيديم دم در خونه همه سر دروازه وايساده بودن منتظر دامادکوچولو بودن براش قربوني کردند همه چيز خوب پيش رفت تا اينکه شب خاله زهرا اومد پيشم گفت رايان شير کم ميخوره طبيعي نيست پوستش خشک شد بايد ببريمش دکتر ،منومهشيد خونه مونديم مامان ومهدي وخاله رفتن دکتر ساعت 2شب مهدي اومد گفت بچه رو بستري کردن آب بدنش سوخت خاله زهرا پيش بچه مونده بود ما صبح رفتيم بيمارستان تا رايان و تو دستگاه ديدم اشکم دراومد جيگرم آتيش گرفت وقتي عزيزدوردونه م رو تو اون وضعيت ديدم 4روز بستري شده بود مامان جون خيلي خسته شده بود تواون چند روز ،عمه جونا هم دوشب پيش رايان موندن همه نگرانش بودن که خداروشکر سر 4روز مرخصش کردن
اينم عکس پسرنازم وقتي تودستگاه بودT_T
تاریخ : 08 فروردین 1395 - 19:10 | توسط : مامان فهيم | بازدید : 1379 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید

رايان کوچولو زميني شدنت مبارک نفس مامان

رايان کوچولو زميني شدنت مبارک نفس مامان

صبح روز جمعه 6فروردين ساعت 9صبح ازخواب پاشدم يهو ديدم کيسه آبم سوراخ شد خييييلي ترسيده بودم سريع به ماماي همراه زنگ زدم گفت نگران نباش هنوز وقت داري تا کيسه آبت کاملا پاره بشه يه کم از استرسم کم شد مهدي خواب بود رفتم صداش زدم که پاشو پسرت ميخواد بدنيا بياد از بس خوابش سنگين بود فقط چشاشو باز کرد و لبخند زد دوباره خوابيد فکر ميکرد دارم شوخي ميکنم ،منم سريع ساک و وسايلامو جمع کردم که برم خونه مامان جون ،بهش زنگ زدم ازاين خبر خيييلي خوشحال شد بالاخره مهدي بيدارشد واز شدت ذوق بغلم کرد و گفت نگران زايمانت نباش برات دعا ميکنم وکنارت هستم باهم رفتيم خونه مامان جون ،مهدي کارداشت بايد ميرفت منم اوضاعم خوب بود تااينکه ساعت 1 بعدازظهر کيسه آبم کاملا پاره شد يه دوش ابگرم گرفتم و با مامان وبابا رفتيم بيمارستان ،توراه رفتن به مهدي اس دادم که بياد بيمارستان
ساعت 4ونيم عصر بستري شدم لحظه ورود به زايشگاه خيلي استرس داشتم ولي مامان مهربونمو که ميديدم کنارم بود و برام قران ميخوند بهم آرامش خاصي ميداد..
روند زايمانم به کندي پيش ميرفت مامان و مهدي پشت در بودن هرچندساعت پرستارا صدام ميزدن که مامانت ميخواد ببينتت وقتي مهدي ومامان و ديدم يهو شروع کردم به گريه کردن تو اون لحظه که مهدي و ديدم با چهره خسته و چشاي قرمز که ساعتها منتظر بود دلم گرفت وقتي ديدمشون مامان ومهدي هم چشاشون اشک اومد وقتي منو با اون وضعيت ديدن
ساعت به کندي ميگذشت اما هنوز دردم شروع نشده بود پسر کوچولوي من نازش زياد بود و خيال اومدن نداشت ،به مهدي اس دادم گفتم خيلي دوستت دارم برام دعا کن مهدي هم درجواب گفت منم دوستت دارم برا تو و پسرگلمون دعا ميکنم
تو زايشگاه فقط راه رفتم و ورزش کردم ساعت 4صبح بود که دردم شروع شد به ماماي همرام زنگ زدم و سريع خودشو رسوند بالاخره شازده پسر ساعت 12 ظهر روز شنبه 7فروردين 95 به دنيا اومد وقتي بدنيا اومد ماما پسرک خوشگلمو گذاشت بغلم تواون لحظه فقط اشک ريختم و به موهاش دست ميکشيدم باورم نميشد خيلي لحظه قشنگي بود هيچوقت يادم نميره ،لذت بخش ترين و قشنگترين لحظه عمرم بود.
بعد اينکه لباس پسمل نازمو پوشيدن لباس آبي و پتوي آبي عين فرشته ها شده بود پرستارا نازش ميکردن آوردن گذاشتن بغلم منو با ويلچر بردن تو بخش ،مامان و بابا و مهدي و وحيد پشت در منتظر بودن تا ما رو ديدن کلي ذوق کردن از رايان کوچولوم عکس گرفتن اين عکسي که گذاشتم دوساعت بعداز به دنيا اومدن گل پسرمه
تاریخ : 08 فروردین 1395 - 02:49 | توسط : مامان فهيم | بازدید : 1221 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید

روزهاي پاياني....

روزهاي پاياني....

سلام شازده پسرم
فردا اخرين نوبت دکترمه چهار روز ديگه عيده همه در تکاپوي خريد و چيدن هفت سين هستن اما من اصلا حال و هواي عيد و حس نميکنم فقط منتظرم زوووووودي بياي بغلم ،اين روزا بابا مهدي سرش خيلي شلوغه ديشب نوازشت ميکرد شکممو بوس کرد باهات کلي حرف زد ازت خواست اين 4 روز هم تو شکم ماماني بموني چون واقعا کارش زياده الانم که دارم اين پست رو ميذارم خونه مامان جون اينا هستم بابايي گفت اين سه شب اينجا بمونم چون صبح زود ميره سرکار گفت تو و گل پسرم بدخواب نشين
رايان کوچولوي من ،روزاي سختي رو دارم ميگذرونم درد امونمو بريده ويار هم داره خفه م ميکنه ، تو هم جات توشکمم تنگ شده تکونات کم شده منم مدام نگران ميکني الهي بميرم برات ،دلم ميخواد زودي اين ده روز هم بگذره تورو توآغوشم بگيرم ازطرفي استرس از زايمان روحيه م رو خراب کرده ،فرشته نازم اميدوارم بدون دردسر وسختي به دنيا بياي برا سلامتيت يه ختم قرآن دادم اميدوارم قرآن حافظ و نگهبانت باشه دلم ميخواد پسري بار بياي که بهت افتخار کنم و مايه سرافرازي منو بابايي بشي
دوستت دارم نفس مامان
تاریخ : 25 اسفند 1394 - 07:51 | توسط : مامان فهيم | بازدید : 746 | موضوع : فتو بلاگ | 2 نظر

شمارش معکوس

سلام وروجکم 

شمارش معکوس براي ورودت به دنيا و زميني شدنت شروع شد امروز يازدهم اسفنده و نهايت 29روز ديگه يا شايد هم کمتر مياي آغوشم ،فداي تکون خوردنات بشم فداي سکسکه کردنت بشم فداي گل پسرم بشم که به زندگيم معني و مفهوم داد فدات بشم که زندگي منو بابا مهدي رو شيرين تر کردي بي صبرانه منتظر اومدنت هستيم....

همه درگير کاراي عيد و خونه تکوني و برنامه ريزي برا مسافرتشون هستن اما من چشم به ثانيه هاي ساعت دوختم منتظرم اين چند روز هم به سرعت بگذره و روي ماهتو ببينم خوشحالم که تو عيد مياي اين بهترين عيدي عمرمه خدايا ازت ممنونم 

ديشب عمه فاطي زنگ زد کلي قربون صدقت رفت گفت خواب ديده رايان جونم بغلم بوده داشتم با لذت ميخوابوندمش يهو ازخواب پريدم تا بيدار شدم گفت اههههههه داشتم خواب ميديدم اقاجون و عزيز هم همش ميزنگن و حالتو ميپرسن نيومده پيش همه عزيزي گنجشک کوچولوي من 

دوستت دارم نفسم:-


تاریخ : 11 اسفند 1394 - 15:25 | توسط : مامان فهيم | بازدید : 2742 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

مادر بودنم را خيلي دوست دارم.....

مادر بودنم را خيلي دوست دارم.....

مادر که باشی نباید سرما بخوری یا اگه هم سرما خوردی باید زودتر خوب بشی
مادر که باشی نمیتونی تب کنی دیگه چه برسه به اینکه لرز هم بکنی یا اگر هم تب و لرز کردی باید سعی کنی خیلی حالت تب و لرزت رو بچت نبینه آخه ممکنه بترسه و نگران بشه اینطوری بیشتر بهت بچسبه و ممکنه اون هم سرما بخوره.

مادر که باشی خیلی وقت نداری بشینی و بری تو هپروت و واسه خودت باشی

مادر که باشی وقتی هم عصبانی میشی و داد و بیداد راه میکنی بعد که بچت میخوابه می شینی به صورت معصومش نگاه میکنی غصه می خوری که چرا نتونستی جلوی خودت رو بگیری !!!!

مادر که باشی گاهی لحظه شماری میکنی که بچت بخوابه بعد که میخوابه و خوابش طولانی میشه دلت براش تنگ میشه!!!!

مادر که باشی باید خیلی مراقب خودتو رفتار و گفتار و کردارت باشی.

مادر که باشی بزرگ میشی پله به پله با بچت بزرگ میشی.

مادر که باشی مدام دلت می تپه واسه بچت.
مادر بودنم را خیلی دوست دارم...
دلم ضعف میرود برای دنیای مادری...
دنیایی که متعلق به خودت نیستی٬
همه جا حضور کسی را احساس میکنی که آنقدر بی پناه است که فقط آغوش تو آرامش میکند...
آنقدر کوچک است که دستهای تو هدایتش میکند...
آنقدر ضعیف است که شیره ی جان تو پرورشش میدهد...
مادر بودنم را دوست دارم ....چون به بودنم معنا میدهد.
چون ارزشم را به رخم میکشدویادم میدهد هزاربار بگویم"جانم"
چون خداوند به من اعتماد کرده و تو را امانت به دستم سپرده...

مادر بودنم را دوست دارم
هرچند در آیینه خودم را نمیبینم٬
آن زن خسته وکم خواب در قاب آیینه را تنها وقتی میشناسم که دستهای فرشته ای به گردنم گره میخورند...
مادر بودنم را خیلی دوست دارم....
تاریخ : 11 بهمن 1394 - 06:12 | توسط : مامان فهيم | بازدید : 892 | موضوع : فتو بلاگ | یک نظر