اولین غذای کمکی درچهارماهگی
جونم برات بگه از 4ونيم ماهگي خانم دکتر گفته بهت کمکي بدم چون شيرنميخوري مجبور شدم ، خيلي فرني دوست داري وهميچين با ولع ميخوري وقتي تموم ميشه نق نق ميکني که بازم ميخوام
اين عکس هم از اولين فرني که برات درست کردمه نوش جوووونت باشي دوردونه مامان عاشقتم بووووووووووووووووووووووس
رايان نگو بلا بگو شيطونکي شده واسه خودش
رايان خان ميخوام چندخطي از تو بنويسم که حسابي داري ماماني و اذيت ميکني
امروز مامان جون اينا با مهمان شهرستانيشون رفت کوه منم خيلي دلم ميخواست برم اما باوجود پسر لجبازي مثل تو نتونستم برم موندم توخونه ،بابا مهدي هم طبق معمول رفت سرکار
خيلي پسر بدي شدي هرکي توروميبينه تعجب ميکنه وبه من با ترحم نگاه ميکنن وميگن چطور ميخواي بزرگش کني ولي من هربار بوسيدمت وگفتم مهم نيست لذت ميبرم پسرم زودي بزرگ ميشه و من حسرت اين روزاشو ميخورم اما امرووووووووووووز لجبازتر از روزاي قبل شدي ديگه نتونستم کاري بکنم نشستم يه دل سير گريه کردم زنگ زدم به بابامهدي گفتم ديگه بريدم بيچاره سريع خودشو رسوند خونه يه کم نگه ت داشت تا من به کارام برسم و نهارمو درست کنم با هزار دردسر خوابوندت و دوباره رفت سرکار
مامان قربونت بره که اينقدر بدقلقي اخه به کي رفتي تو ....
وقتي تو آيينه به خودم نگاه ميکنم حس ميکنم خيلي شکسته شدم حتي فرصت نميکنم به خودم برسم باوجود همه اينها بازم عاشقتم :-
بهترين روز زندگيم....يادش بخير
چه زود ميگذره انگار همين ديروز بود فهميدم اومدي تو دلم ،دقيقا پارسال اين موقع متوجه شدم باردارم چه ذوقي داشتم هيچوقت 7مرداد94 از يادم نميره وقتي بيبي زدم ومثبت شد اصلا باورم نميشد فکرميکردم دارم خواب ميبينم ، ته دلم يه هيجان و ذوقي داشتم مردد بودم که به مهدي بگم يا نه رفتم تو اتاق نگاش کردم خواب بود اشک شوق ازچشام ميومد باخودم گفتم تا فردا هم صبر کنم دوباره بيبي بزنم شايد منفي بشه تو ذوقش نخوره هيچوقت حال وهواي اونروزو يادم نميره توخونه راه ميرفتم وباخودم عين ديوونه ها حرف ميزدم ميگفتم يعني قراره مامان بشم....
چه زود گذشت الان که دارم اين پست رو ميذارم شازده پسرم داره جلوم دست وپا ميزنه وبا هربار نگاه کردنش سجده شکر بجا ميارم خداااااااااااااااااي مهربونم شکرت ،اين يکسال چه زود گذشت بس غرق لذت بودم خدايا اين خوشبختي و ازم نگير دعا ميکنم همه منتظرا حاجت روا بشن و اين روزاي شيرين رو تجربه کنن آمين...
4ماهگيت مبارک عشق مامان
خوابای خوب ببینی روی ابرا بشینی
مامان خوبت پیشت میمونه
قصه میخونه دونه به دونه
لا لا لالایی گله لالا مهتاب اومده بالا
موقع خوابه حالا
لا لا لالایی ابر پاره ،اشک چشمات زلاله
پسرم نمیخوابه
لا لا چرا تو بی قراری
چرا آروم نداری
پسرم نمیخوابی
4ماه گذشت
4ماه بیخوابی
4ماه گررریه های شب تاصبح
4 ماه بیقراری
بالاخرررره تموم شد وای که چقد مادرشدن سخته اما شیرینیش بیشتره خدایا دامن همه منتظرا رو سبز کن تااین حس زیبای مادرشدن و تجربه کنن
لجباز شدن گل پسرم
جيگر مامان دوماه و نيم بودي کم کم قان و قونات هم شروع شد نميدوني وقتي از خودت صدا درمياري چه لذتي ميبرم ،قربون اون لباي کوچولو و خوشگلت برم که ميخندي و لبخند به لب منو بابايي مياري
يه چندباري هم دمر شدي خيلي ذوق کردم از اين به بعد بايد بيشتر مراقبت باشم شيطونک مامان ، شبا رو تخت وسط منو بابايي ميخوابي اينقدر بوووست ميکنيم و باهات بازي ميکنيم تا اينکه خسته ميشي و ميخوابي صبحا هم با صداي غر زدنت ما رو از خواب بيدار ميکني
امروز براي اولين بار با دستات اسباب بازيتو نگه داشتي واااااي نميدوني مامان جون داشتم از شدت هيجان و خوشحالي ذوق مرگ ميشدم بابا سيب ميذاشت تو دستاش تو هم از تودستش برميداشتي عااااااشقتم فدات شم
ولي مامان اين روزا ازدستت ناراحته تقريبا يه هفته ست که شير نميخوري و روتو برميگردوني خيلي سرسخت و لجباز شدي حتي مامان جون با اون همه صبوريش ازدستت کلافه شد بهم گفت دلم برات ميسوزه چطور ميخواي از پس اين وروجک بربياي ،خيلي ناراحتم ازاينکه شير نميخوري حتي شيرخشک هم دوست نداري و اوغ ميزني منم موندم چيکارت کنم شيرمو با قطره چکان بهت ميدم حسابي مامانو اذيت ميکني وزنت هم کم شد خيلي ناراحتم در شبانه روز روزي پنج ساعت هم نميخوابم اميدوارم دست از لجبازيت برداري و شيرتو بخوري تا تپل مپل بشي
دوستت دارم نفسم
رايان و بابامهدي
اولين اشک زندگيت
اميدوارم هيچوقت نامهربوني روزگار باعث نشه از چشاي قشنگت اشک بياد تو يه مردي بايد تحت هرشرايطي قوي باشي ايشالله هميشه لبخند رو لباي نازت باشه عاااااااااشقتم بي نهايت