رايان خان ميخوام چندخطي از تو بنويسم که حسابي داري ماماني و اذيت ميکني
امروز مامان جون اينا با مهمان شهرستانيشون رفت کوه منم خيلي دلم ميخواست برم اما باوجود پسر لجبازي مثل تو نتونستم برم موندم توخونه ،بابا مهدي هم طبق معمول رفت سرکار
خيلي پسر بدي شدي هرکي توروميبينه تعجب ميکنه وبه من با ترحم نگاه ميکنن وميگن چطور ميخواي بزرگش کني ولي من هربار بوسيدمت وگفتم مهم نيست لذت ميبرم پسرم زودي بزرگ ميشه و من حسرت اين روزاشو ميخورم اما امرووووووووووووز لجبازتر از روزاي قبل شدي ديگه نتونستم کاري بکنم نشستم يه دل سير گريه کردم زنگ زدم به بابامهدي گفتم ديگه بريدم بيچاره سريع خودشو رسوند خونه يه کم نگه ت داشت تا من به کارام برسم و نهارمو درست کنم با هزار دردسر خوابوندت و دوباره رفت سرکار
مامان قربونت بره که اينقدر بدقلقي اخه به کي رفتي تو ....
وقتي تو آيينه به خودم نگاه ميکنم حس ميکنم خيلي شکسته شدم حتي فرصت نميکنم به خودم برسم باوجود همه اينها بازم عاشقتم :-